زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

روزهایی که میگذرد...

وقتی به این 95 روزی که از تولد زهرا گذشته فکر میکنم دلم میسوزه، از اینکه روزهایی رو پشت سر گذاشتیم که دیگه هیچوقت برامون تکرار نمیشه. روزهایی که ذره ذره دخترمون بزرگ شد و ما شاید خیلی خوب قدر هر روزش رو ندونستیم. 5 روز قبل زهرا 3 ماهه شد. به سرعت برق و باد این 3 ماه گذشت. درسته که کمی سختی داشت ولی واقعاً شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی یاد روزهای اول میفتم که چقدر ظریف و کوچولو بود، خودبخود دلم برای اون موقع ها تنگ میشه. طی این 3 ماه خداروشکر خیلی بزرگ شده و همه چیز رو متوجه میشه، با اینکه 3 ماه زمان زیادی نیست ولی تغییرات و رشد نوزاد واقعا چشمگیره و هر روزش با روز قبل متفاوته. زهرا حالا دیگه فقط دوست داره باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. وق...
26 بهمن 1391

زهرا آواز می خواند!

این روزا وقتی زهرا خانوم شارژ باشه شروع میکنه به حرف زدن و آواز خوندن! وقتی آواز میخونه انقد بامزه میشه دلم میخواد درسته بخورمش! وقتی باهاش حرف میزنم کلی ذوق میکنه و جوابمو میده. عاشق اینه که یکی باهاش صحبت کنه. نی نی جون فقط دوست داره من کنارش باشم. اگه یه دفعه از کنارش برم یا از اتاق برم بیرون میزنه زیر گریه. حسابی شیطون شده و همش دست و پا میزنه و یه لحظه آروم نمیگیره. زهرا جونم خیلی حواسش جمعه، وقتی بغل کسی میره که براش غریبه است زودی لباشو جمع میکنه و شروع میکنه به گریه. یکی نیست بگه آخه فسقلی جون الآن برای غریبی کردن زوده ها! بدجور عاشق دست خوردنه، جدیداً هم دو تا دستاشو با هم میخوره!! بعضی وقتا که دستشو از دهنش دربیارم که پ...
16 بهمن 1391

زهرای خوش اخلاق

الآن که دارم مینویسم زهرا خانوم رو پای من خوابیده و در حال ورجه وورجه کردنه. این دختر 74 روزۀ ما حسابی خوش اخلاقه. مخصوصاً وقتی صبح ها از خواب بیدار میشه بدون اینکه باهاش حرف بزنم بهم نگاه میکنه و شروع میکنه به خندیدن. وقتی هم که ذوق میکنه خنده هاش صدا دار میشه و من دلم میره. وقتی واکسن دو ماهیگیش رو زدیم فقط یه ذره موقع واکسن زدن گریه کرد و بعدش طفلی همش بی حال بود و میخوابید. ماشاءالله به این دختر صبور و خوش اخلاق. چند روزیه میبرمش تو اتاقش و میزارم توی تخت و آویز تختش رو روشن میکنم. خیلی دوست داره و آرومه آروم میشه و زل میزنه به عروسکاش. وقتی میبینم چه جوری با اون چشمای معصوم زل میزنه و نگاه میکنه به دنیای پاک بچه ها غبطه میخورم. به...
4 بهمن 1391

آغاز...

به نام خدا بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برای دخترم وبلاگ درست کنم. با خودم فکر کردم اینجا براش موندگارتره و بعدها حتما با دیدن و خوندنش ذوف میکنه. زهرا خانوم ما در یک روز پاییزی 21/8/91 بدنیا اومد. روزی که با نم نم بارون همراه بود. صبح روز یکشنبه 21 آبان وقتی داشتیم میرفتیم بیمارستان بارون هم شروع شد. درست مثل شبی که عقد کردیم و بارون گرفت... این روزها زهرا وارد سومین ماه زندگیش شده. روز به روز هوشیارتر میشه و با اطرافیانش بیشتر ارتباط برقرار میکنه. به خوبی من رو میشناسه و صبحها که از خواب بیدار میشه کلی برام میخنده. هر وقت هم باهاش حرف میزنم میخنده. بیشتر ساعات روز رو خوابه و از اون طرف بعضی وقتها شبها نمیذا...
1 بهمن 1391
1